باورهای کوچک کنندهی من
احترام به بزرگتر
از کودکیام، البته بهتره بگویم از کوچکیام تا همین چندماه پیش که یکهو بزرگ شدم به من میگفتند:احترام بزرگترت را نگهدار.
اگر جایی جواب اهانتی را میدادم، کارت امتیازِ دخترِ بیادب و حاضرجواب، پاداشم بود و شوکزده میشدم.
در تابستان امسال که از پدرم بابت عجلهاش در ازدواج، بلافاصله بعد فوت مادرم، توضیح خواستم، طوفان شد. خواهر و برادرِ کوچکترم،حسابی از خجالتم درآمدند و ژست زورو گرفتند که بخاطر بیاحترامی به بزرگتر تنبیه شدی.
اینکه بیاحترامی من چه بوده بماند، اما اشتباهم جالب بود.
پدرم اینبار گفت: “تو در برابر خواهر و برادرِ کوچکترت،بزرگی نکردی و مقصری.”
به گمانم پدرم صرفا کمر همت به تربیت من بسته بود چون خواهر و برادرم مجوز بیاحترامی به بزرگتر داشتند.
خدا را شکر، من همان روز بزرگ شدم. فهمیدم احترام و بزرگی ابزاری است برای رسیدن به اهدافمان و به فراخور زمان و مکان و موقعیت، ماهیتش عوض می شود و سن و سال بهانهای برای توجیح خودمان است.
باور بی زخمی
از همان روز، درگیر درمان زخم هایی که از کوچکیام خورده بودم، هستم.
در باورم اینطور بود که زخم من، از بختِ بدم و بیفکری خانوادهام است اما در روند درمان متوجه شدم، همهی آدمها از لحظهی تولد زخمی میشوند.
قانون دنیا زخم خوردن است و ماهیت زخم رشد دهنده است.
بعد این تغییر باور که پدر و مادر ۱۰۰ وجود ندارد و قرار هم نبوده وجود داشته باشند، آرام گرفتهام.
این تغییر باور باعث کاهش جنگهای درونی من شد و حرکت خودم را برای رسیدن به ایدهآل خودم بدون بهانههای قبلی، که شانس ندارم،حامی ندارم، پول ندارم و غیره شروع کردم و امروز در خدمت خودم هستم.
خانهی پر دشمن بهتر از خانهی خالی
خانهی پر از دشمن بهتر از خانهی خالی است.
همیشه مادرم میگفت که باید آدمها را برای خودت داشته باشی حتا اگر دشمن تو هستند.
من هیچ وقت این جمله را نمیفهمیدم ولی خب کوچک بودم و باید به بزرگتر احترام میگذاشتم پس بی چون و چرا قبول کرده بودم تا اینکه در فوت مادرم تمام آن دشمنهایی که مادرم اعتقاد به حفظ کردنشان داشت رنگ باختند.
از خالهی کوچک که در هفتمین روز نبود مادرم، مراسم عقد پسرش را برگزار کرد بگیر تا زن گرفتن عجلهای پدرم.
من تصمیم گرفتم این باور را برای همیشه به گور بفرستم و آسوده از بود و نبود کسی زندگی کنم.
امروز که خانهام را خالی از دشمن کردهام،تازه معنی زندگی را فهمیدم و دیگر اجازه کوچک کردنم را نمیدهم.
صورت را با سیلی سرخ نگه داشتن
این جمله یعنی چی؟ آخه اگر با سیلی مشکلی حل شده بود که الان به عنوان واحد درسی تدریس میشد.
واقعا چقدر از این جملاتی که به شکل باور درآمده و بهش پایبند شدیم، وجود دارد؟
این جمله را مادرم خدابیامرز زیاد میگفت و فکر کنم اینقدر به سبب مشکلاتی که در زندگی داشت و به خودش سیلی میزد، آخرش کم آورد و روزگار انتقام تمام سیلی ها را یکجا گرفت.
چرا ما برای خودمان بودن با تمام کم و زیادمان اینقدر واهمه داریم که به زور سیلی و خفه خون گرفتن ویترین را حفظ میکنیم؟
چه کسی،چه زمانی و چطوری این باور اشتباه را در ما نهادینه کرد؟
هر محبتی، محبت نمی آورد.
راستش هنوز بعد از این همه سال زندگی درست نفهمیدم چه محبتی محبت میآورد.
حدسم اینه که مثل جنس نامرغوب که برمیگردانند، محبت هم بایست خیلی واقعی و عمیق نباشه که برگرده تو صورتت، در غیر اینصورت اصلا حقشان بوده که محبتی کامل دریافت کنند و جواب تو هم میشود،” مگه چیکار کردی؟”
به یاد دارید گفتم مادرم رفت و اثرگذار رفت؟
بعدِ رفتنِ مادرم، تمام آنچه که سالها برای تک تک اعضای خانوادهام انجام داده بودم از طرف پدرم زیر سوال رفت و تازه فرمودند که من زیرِ دِین ایشونم هستم.
یا خدا… حالا این حرف را کجای دلم بگذارم؟
خلاصه اینکه جانم جنس محبت مهمه وگرنه برنمیگرده،بیخود محبت نکن.