چگونه مرگ مادرم زندگی مرا تغییر داد؟
شاید تا الان با خواندن عنوان نوشته با خودتان فکر کرده باشید ، احتمالا رفتن مادرم از این دنیا مرا افسرده کرده است .
یا شایدم با کل کائنات و خدا دست به یقه شده ام و سرشار از فحش و نفرین و اینها شده ام .
اما برای خودمم اتفاقی که طی یکسال گذشته افتاده است ، جالب بوده و الان میخواهم برای اولین بار گفته هامو به نوشته تبدیل کنم.
من همیشه از نوشتن واهمه داشتم و فکر میکردم کار سنگینی هست .
از طرفی وقتی نوشتی ، مدرکی برای اثبات اشتباهاتت وجود دارد .
اما الان دیگه با این تغییری که در من رخ داده است ، نوشتن برام جذابتر از گفتن های بی حاصل هست.
تا حالا شاید بارها زندگی خودتان را از کودکی تا امروز دوره کرده باشید ،شایدم نه .
اما من که دوره کردم میخواهم بگویم ، تا امروزی که ۳۹ سالگیم ۱۰ روز است تمام شده و وارد ۴۰ سالگی ام شده ام ، اینقدر فهمیدم که همه ی عمرم را بخاطر مادرم زندگی کردم .
تمام کارهایی که میکردم به طور مستقیم و غیر مستقیم ، قسمت زیادیش بخاطر مادرم بوده است .
انگار منه مریم جایی برای خودم حق زندگی کردن و خواسته داشتن را قائل نشدم.
اینکه چرا اینجوری شده و چه در کودکی من رخ داده که این تصمیم را گرفته بودم بماند برای مطالب بعدی اما سالی که دارد به پایان میرسد برای من اتفاقات مهمی داشت .
اتفاقاتی که شاید همه ی عمرم تا امسال از افتادنشان واهمه داشتم و سعی میکردم با تمام توان جلوی آنها را بگیرم اما اتفاق خلاصه افتاد و زور من نرسید.
مادری که تمامممم بهانه من برای زندگی بود و شادی و غم من، خلاصه در وجود او بود در آغوش خودم در ۵۲ سالگی به سبب بیماری سرطان به آسمانها رفت .
لحظات اول رفتنش سرشار از بهتی بودم که هنوزم بعد حدودا یکسال نتوانستم اون لحظه و ساعت های اولیه را برای خودم حل و فصل کنم اما چیزی که فهمیدم این بود که از همان ساعت ، قصه تازه ای برای من شروع شده بود و من این را امروز خوب فهمیدم.
رفتن مادرم برای من یعنی رفتن تمام بهانه های زندگیم !!!
برای چند ماه اول سرشار از تهی بودن ، بودم و نمیدانستم از اینجا به بعد زندگیم را چطور بگذرانم .
تماما باز هم با کارهایی برای روح مادرم خودم رو تسلی میدادم ولی اتفاقی مهیب تر بعد از رفتن مادرم باعث شد که رفتنش را موهبتی ارزشمند بدانم که مرا به زندگی جدیدی وارد کرد و نگاهم را تغییر داد.
ادامه دارد…